۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دخترک» ثبت شده است

هزارویک شب بهارنارنج

1

دلم میخواد یه پول زیادی گیرم بیاد(200تومن،همچین بچه ی قانعیم:|)که البته مربوط به کارتم نباشه که پولم تموم شه حیرون شم...خلاصه داشتم میگفتم..گیرم بیاد برم کتاب بخرم..
البته این چندکتاب نخوندمم بخونم..
یک احساس دین شدیدی دارم..بخونم، تموم شن حس میکنم میتونم نفس بکشم:|
که 2تاشم کادوی وارانه:|خدایای دراین تعطیلات در خواندن کتاب ها مرا یاری و پول خرید کتاب های بعدی را عنایت کن..
اوف اصن چه لذتی داره برم شهر کتاب کتاب بغل کنم عین مجنونا بانیش باز بدون نگرانی از بی پولی بیام گامپ بزارم بزارم رو میز نفسمو بدم بیرون با خنده بگم:
ههههههههههه،حساب کنید^_^


3
فاطمه تعریف میکرد تو خیابون به خانم جلو مامانشو گرفته و خواستگاریش کرده..
داشتم میکفتم اگه برا من پیش بیاد چه عکس العملی خواهیم داشت و...
یه نیم ساعت گذشت دیدم یه خانم خوش برو رو خیلی وقته نگامون میکنه گفتم آهان دیدی خودشه:دی
کم کم نزدیک شد و نزدیک و به مامانم گفت ببخشید خانم!
داشتم کم کم ژست خانم خجالت و حیا میگرفتم منتهی با نیش باز که گفت:
خانم ببخشید من دوتا بجه یتیم دارم و...
:|
لعنتی بهت نمیومد آخه..باجوون مردم چه کردی؟:|


4
قالی هارو پارسال به سلیقه من خریدیم..
اولش مامان نق میزد میگفت نه خوب نیستن..اما تو خونه که اومد هرکی دید عاشقشون شد..
بعد12/13سال امسال مبلارو دادیم تعمیر!گفتن مثل چوبشون گیر نمیاد تعمیرکنید حیفه!
بازم علی رغم مخالفتاشون من پارچه مبل انتخاب کردم امروز اوردنشون..همشون یه به به چه چهی میکنن!
منم راه به راه میگم من بپسندم عالی نشه؟؟😎😎


5
پیرو غارت اتاقم داشتم با داداش بحث میکردم سر موضوع اتاقم که بدون اجازه نباید برید که برداشت گفت:
ببین حرف من نیست همه میگن!بچه از18سالگی به بعد تو خونه اضافیه!همه میگنا!تازه تو دوسال اضافه ای!پس انقدر اتاقم اتقم نکن:|

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶

    چشم دل باز کن:)+صوت متن


    از کجا باید آغاز کنم؟ از کدامین نقطه؟ شاید مضحک به نظر رسد اما همه چیز به همین نقطه‌ آغاز بازمی‌گردد، به همین لبخند بهاری و اولین معنا از آغاز فصلِ زندگی؛ لحظه به لحظه زندگی را با همه‌ی پستی‌ها و بلندی‌هایش به سمت افق دیوانه‌وار طی می‌کنی، دردها را می‌فهمی، تلخی‌ها را می‌چشی و آرزوهایت را درون قلب ات هر روز جلا می‌دهی و حال که به امروز می‌رسی دست از دیوانگی بر‌می‌داری، و یک‌آن از حرکت می‌ایستی و به گذشته‌ات خیره می‌شوی، و بی‌آنکه بدانی، برای یک‌بار در زندگیت، تنها یک سوال ذهنت را مشوش می‌کند و این شروع فصل جدیدی برای تو می‌شود تا بی‌آنکه چرایش را درک کنی، تمام عمر گذشته را این‌بار وارونه‌وار به سمت اولین نقطه طی کنی، به سمت اولین قدم، و این حرکت شروع دوباره‌ی احساساتی در درونت می‌شود که شاهد سالیانی که گمان میکردی از دسته رفته‌اند باشی که سختی‌های هزاران ساله را درون وجود ات بیدار می‌کرد، و بی آنکه بدانی چرا، وجودت پر می شد از ثانیه‌های زهرآگینی که لحظه‌هایش ثانیه به ثانیه قلبت را می‌دَرید، گلویت را خنج می‌کشید و راه تنفست را تا سر حد مرگ دیوار می‌کرد!

    بعد از بی‌وقفه کلنجار رفتن با خودت، این‌بار به زمان حال بازمی‌گردی، به خودت می‌آیی و بی‌آنکه دغدغه‌ای وجود ‌
    ت را خدشه‌دار کند لبخندی از سر لذت درون آینه به خودت می‌زنی و خدا را از اینکه تمام این سال‌ها بی‌هوا رهایت نکرده شکر می‌کنی؛ آخر می‌دانی، حکایت ما، حکایت آدمیست درون اتاقی بسته با یک پنجره‌ی کوچک، قطار زندگی می‌گذرد ولی ما فقط همان قسمتی را شاهد هستیم که پیش رویمان است، درحالی که نمی‌دانیم در پس این روزهای تلخ و طاقت‌فرسا، چه روزهای زیباتری انتظار وجودمان را می‌کشد؛ مثل درخت بادام باغچه‌ی مادربزرگ که تمام زمستان درختی زمخت و عریان بود، ولی نوید عید که آمد، جان دوباره‌ای گرفت و زیباتر از همیشه خندید... روزهای تلخ ماندنی نیست، نوید عید نزدیک است، بوی خوش بهار مشامت را نوازش نمیدهد؟
    دست از حسرت‌هایت بردار، درون آینه چوبی خودت را در آغوش بگیر و بی‌صبرانه برای روزهای تلخ و شیرین زندگیت بخند؛ چشم دل که باز کنی خواهی دید که خدایت چه دلبرانه هوای دل کوچکت را دارد.

      
    مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
    که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
    از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
    زده‌ام فالی و فریاد رسی می‌آید



    بشنوید




    دریافت


    صدای اولی کیفیتش بهتر بود اما بعضیا این یکی رو بیشتر پسندیدن:)



    دریافت


    مرسی مرسی از لطف بی منت دو دوست که خیلی برام با ارزش بود کمکشون:) فابر کبیر و یک خانم گل:)
    میدونم یه جاهایی بد خوندم دیگه وسعم همین بود:)

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶

    شب نوشت

    1

    با مامان رفتیم خرید

    اومدم ماشین از پارک بیارم بیرون که یه سمند اومد دو دست عقب تر از ماشین جلوییم دوبل پارک کرد

    مامان گفت بوق بزن بره جلو

    منم که ازخدا خواسته هی بوق زدم..اونم هی نفهمید!:|

    تا شیشه روکشیدم پایین صداش کردم

    نگام کرد گفتم اقا میخوام برم بیرون

    بگید وسط خیابون جلو اون همه جمعیت چی گفت؟:|

    _خانم بگیر عقب برو دیگه ازینجا تریلی رد میشه:|

    هیچی شیشه هارو دادم بالا درسکوت رفتم:|


    2

    مامانم عروسک درست کرده برا هفت سین

    کجا درست میکنه؟تو اتاق من دیگه جمعم نمیکنه:|

    بامزه شده..

    برش داشت گذاشت کمد بالایی گفت:عزیززم از سمیرا نترسیا سبیلات میریزن:|


    3

    روز جشن زمان اهدا لوح..کلی استرس داشتم.

    30بار به فاطمه توضیح دادم صدام زدن فیلم بگیر رمزم اینه..

    دستم یخ کرد

    هی انتظار هی انتظار

    که گفتن خب تموم شد حالا همه بیاین بالا عکس بگیریم با لوحاتون:|

    من:|

    دوستم:|

    4/5نفر بودن من جمله خودم که لوح نزده بودن براشون

    نگم براتون محض ضایع نشدن اسممونو صدا زدن لوح دادن رفتیم پایین تحویل دادیم:|

    اینجوری

    ولی خیلی خوش گذشت..چقدر این لباس بهم میومد:دی


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۵ اسفند ۹۶

    و گاهی..


    چند وقته یه حالیم..

    بد نیستم ولی انگار چیزی هم خوبم نمیکنه..

    نه دلم میخواد حرف بزنم نه کسی حالمو بپرسه..

    چون مدت هاست یاد گرفتم تحت هرشرایطی بگم خوبم و سعی کنم خوب باشم..

    چون دراون صورت از حوصله خارجی:)

    دلم نمیخواد حرف بزنم اینجور وقتا..برعکس شخصیتم عجیب ساکت و کم حرف میشم..

    اما..

    هنوزم دلم میخواد این موقع ها یکی برام حرف بزنه..یکی که نصیحت نکنه..حرف الکی نزنه..

    واضح تر بگم یکی که بلد باشه چی بگه..

    شایدم یکی که سرمو بزارم رو پاهاش وغرق درسکوت درتضاد با روحیاتم خیره بشم به نقطه ای که تا وقتی آغوش خواب منو در برمیگیره برام قصه بگه..

    بی هیچ سوالی بی هیچ چرایی ..

    ومن تمام مدت..سراپا گوش باشم وگوش..

  • ۱۴ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶

    واقعی بودی یا رویا من عاشقت شدم..


    دیشب مردی به خوابم آمد..

    چهره مردانه ی دوست داشتنیی داشت..

    بهتر بگویم چهره ای که برای من آنقدر دوست داشتنی بود که دلم پر بکشد برای بوسیدنش..

    مردی به خوابم آمد..

    مردی که تا امروز در بیداری ندیده ام..

    مردی که در خواب مردِ من بود!همسرم..

    از ظواهر و حرف های عاشقانه خبری نبود..

    اما حتی در خواب هم از کلمه کلمه حرف های کوتاه و ساده اش عشق را احساس میکردم..

    مردی که عجیب کنارش احساس امنیت میکردم و درکنار عشق دلم مملو از آرامش بود..

    تمام مدت ظاهر سنگین و آرام مردانه اش را در دل ستایش میکردم..

    قرار بود با خانواده ام به جایی تفریحی برویم..

    میدانستم باید برای انجام کاری جایی برود و در گردش مارا همراهی نمیکند..

    کنارش نشسته بودم و او خیره به روبه رو درحال رانندگی..خوب نگاهش کردم..

    آرام گفتم:نمیایی؟؟

    گفت:نه، باید بروم دنبال کارِ...

    +میخواهی همراهت بیایم؟

    بدون تغییری درحالتش ارام گفت:معطلی زیاد دارد خسته میشوی..برو حال و هوایت عوض میشود گشتی هم میزنی..بهت خوش میگذره..

    میدانید جملات بالا خیلی ساده اند..اما شاید فقط من هستم که حتی بعد از بیداری عشقی که در کلمه کلمه حرف هایش حس میکردم بی تابم میکند..

    نمیدانم آن مرد رویا بود یا واقعیت..

    تنها خواب بود یا یک روز نگاهم در نگاهش قفل میشود و میگویم این همان مرد رویایم است!

    نمیدانم..فقط میدانم..

    چشم هایم را که باز کردم..

    نبود..

    و بغضی از سر دلتنگی راه گلویم را بسته بود..

    ودلم میخواست ساعت ها  برای مردی که برای اولین بار در عمرم در رویا دیده ام ببارم..

    میدانید خنده داراست ولی..

     دلم بی تاب چهره مردانه رویایی ایست که از پس کلمات بی الایشش عشق را میچشیدم..



  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶

    شب نوشت



    1

    هما:راستی سمیرا مادربزرگ معصومه فوت شده؟

    +اا آخی..خدا بیامرزدش..

    _مرسی،ان شاءالله بقای رفتگان شما باشه

    :|

    هما؟تو نمیخواد ادبی حرف بزنی باشه؟:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۶

    شب نوشت



    1

    یکشنبه تصمیم گرفتم حرکات متنوع کارکنم..برای همین شب قبلش کلی تمرین کردم ولی اصلاحواسم به سن خانما نبود!

    فرداش شروع کردم به گرم کردن خیلیم شلوغ بود..

    اما یه حرکت تند رفتم که فهمیدم و عذرخواهی کردم..

    داشتم حرکات معمولی و مناسب میرفتم که یکی از خانمای جوون باشگاه(جوون یعنی نزدیک40)شروع کرد به عیب گرفتن از حرکات که با کلی زحمت اماده کرده بودم وکاری کرد که اصلا بهشون نرسیدم..خلاصه گیرداد همه ساکت شده بودن وانگاردلشون برام سوخته بود(من بچه ترین عضو اونجام اونجا حتی خیلی ها بچه هاشون ازمن بزرگ ترن)

    اولش کم اوردم..و عصبی شدم یه ان گفتم برم بیرون بگم بیا خودت گرم کن اما دیدم باید کلاس داری یادبگیرم وپیش میاد..

    گفتم باشه اما تمام مدت مچاله بود...

    براهمین مدل گرم کردن کلا عوض کردم..

    حالم خوب نیست اما نمیخوام ضعف نشون بدم یاعقب نشینی کنم..منتظرم برم و فرداحتما گرم کنم!حتی با این حالم!

    خوابم نمیبره و همش شیوه گرم کردنم وترتیب حرکات مرور میکنم ناخوداگاه.دعام میکنید؟:)


    2

    هما:سمیرا فردا کلاس برگزار نمیشه!ماهم نمیریم

    من:اا چرا؟من ناهار رزرو کردم!:|

    _عه؟همایون نیست ما نمیرین

    +امروز بود که نمیشه بریم؟؟

    _گفته فردانیست!

    +خب شاید دروغ باشه

    _بیادم کاری نمیکنه ربع ساعت حرف میزنه میره،حوصله داری؟

    +نه حوصله ندارم ناهار دارم:|

    _من پول جوجتو میدم اع:|

    +مطمئن نمیاد؟یعنی نریم؟

    _سمیرا ترم چهاری خجالت بکش!

    +هما جوجه کباب رزرو کردم میفهمیییی؟جوجه کباب😂

    _برو اصلا بخور مسموم شی راحت شم از دستت:|


    3

    دوستم گفت کلاس دانش بیا بریم سرکلاس باما

    استاد:کیا متاهلن؟

    همه ساکت

    _کسی نامزد داره؟

    همه ساکت

    _دوست پسرم ندارین؟

    +نه😒😒

    _واقعا؟چقدر بدبختین!من الان میرم میگم با اینا کلاس برنمیدارم حذف میکنم

    :|


    4

    تاکسی اومدم سوارشم(تاکسی گرفتنای منم داستان شده:|)دیدم نمیتونم نصفم بیرونه:|خانم کناریمم انگار جانداره بره..

    برگشتم نگاه پسری که نشسته بود اونطرف کردم

    خیلی و اروم و ملیح گفتم:ببخشید آقا؟

    گفت:جانم خانم؟؟

    من:|جونت دراد!(تودلم گفتم)

    +لطفا جمع تر بشینید!بچسب به در!

    هیچی تا اخر مسیر جا باز شد-_-


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶

    وقتی نهال بودم(چالش)


    وقتی نهال بودم تمام هم بازیام پسر بودن..

    معمولا نهال شیطون و بی سرو صدایی بودم فقط به ثانیه ای غیبم میزد و زمانی که پیدام میشد و یه گوشه مینشستم

    باید میفهمیدن یه جایی دست گل آب دادم!

    از انداختن روسری توی چراغ واتیش زدنش تا با سنگ زدن پسرعموی دخترعمم چون زده بودش.. اونموقع ها خیلی دوسش داشتم:|

    از رنگ کردن سرتاسر دیوارای خونه با رژ24ساعته قرمز

    مامان علاقه داشت به موهام گیره بزنه اما گویا من علاقه نداشتم و به شب نرسیده گیره گم میشد تا یه سری تلویزیون خراب میشه و تعمیرگاه تلویزیونو با یه پلاستیک گیره و کش پس میده! 

    از شجاع بودنم و از سه سالگی تنها خوابیدنم توی اتاق مجزا

    ازینکه بدم میومد کسی بغلم کنه..

    اینکه انقدر روسریمو محکم میکردم که کبود میشدم

    از لباسای نویی که برای یه مهمونی مهم پوشیدن تنم و درست ربع ساعت قبل مهمونی پریدم تو گلای پارک و...بعد هم مراحل نوازش:|

    از اینکه هرشب به بابام قبل خواب میگفتم بابا ساعتتو کوک کردی؟آب خواستم بهم میدی؟دستشویی داشتم میبریم؟

    البته ناگفته نماند گاهی جای اب و دسشویی عوضی میگفتم:|

    تا بازی با پسرا و رفتن بالای درخت وگیر کردن و التماس کردن:))نخندین مورد داشتیم ازهمون موقع ها شیفته این خصایصم بود:|

    ازینکه هرجایی بلایی سرم میومده که زخمم بشه حتی محال بود گریه کنم!

    تا فرار از مدرسه..البته فقط یه مورد بود اونم اول دبستان

    تا اذیت سگ و فرار از دستش!

    خشک کردن پروانه ها..علاقه به حیوانات..

    له کردن مورچه ها و تلاش برای درمانشون پس از شکستی کمرو پاهاشون:|

    تا بردن آبرو موقع مهمونی با گفتن عههههه اینا چیه ما نخوردیم؟:|

    با خندون مادرا تو جامعه القران با اون سخنرانیام:|

    از کمک کردن به پسرا تو مهد کودک وتشویقشون به شیطنت و جریمه شدنم توسط مربی(دستا و یه پا بالا:|)

    ازینکه عمه از دختر داشتن و دخترا متنفر بود ولی منو انقدر دوست داشت که تالباس میخریدم بغلم میکرد ببره خونه جاریاش پز بده:|وکلا نصف روز بغل عمه میرفتم گشت زنی:|

    اینکه جوجه رنگی مورد علاقمو یه شب گرفتم بغلم صبح بیدار شدم پوستر شده بود:|

    تا فرار کردن از دست شاگردای بابام و گم شدنم..

    اینکه تا دوم دبیرستان پسرونه پسرونه بود موهام خودش بازگوی روحیاتمه...

    خلاصه این بود روحیات من وقتی نهال بودم..نهال بودما نهال بی آزار!:|


    +این چالش رو اووکادو عزیز گذاشتن همتونو دعوت میکنم به این چالش^_^از زمانی که هنوز نهال بودید بنویسید


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۴ بهمن ۹۶

    روزنوشت



    1

    خاله از حرف های حرص درآره بعضی از افراد فامیل میگفت..

    منم داشتم میگفتم که محل ندید بیخیال..فلانی الان بچه داره زندگیشم خوبه و..ول کنید این حرفارو ارزششو نداره

    برداشت گفت باشه مامان بزرگ:|


    2

    خواهر کوچیکه موردی که تعریف کردم خواهر بزرگشو چطور شستم بخاطر حرفایی که پشتم گفته بود اومده بود..

    لبخند زدم فقط دست دادم..

    و تا مادامی که حرفی نمیزد که مخاطبش من باشم نگاشم نکردم..اما وقتی صدام میزد بالبخند جواب میدادم..

    وقتیم خواست کمک بده هرچی اصرار کرد گفتم نه مرسی..

    تمام مدت معلوم بود به شدت معذبه و من خیلی عادی بی تفاوت با یه لبخند رفتار کردم!

    یحتمل خوب درجریان شستشوی خواهر گرام بودن!دیگه تنبیه بسه حساب کار دستشون اومد:)اخرش که مامان گفت چرا انقدر زهرا معذب بود جلوت دلم سوخت

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲ بهمن ۹۶

    روزنوشت



    1

    شب ها دقایقی را برای فکر کردن به این امر اختصاص دهید!

    که آیا داشته هایتان برای شما هستند یا شما بنده ی امکانات هستید!

    دیشب گوشی گرفتم!به لطف اذیت های داداش که مجبور شدم بعد از ساعت ها وقت گذاشتن برای انتقال اطلاعات تمامشو ریست کنم اشک تو چشام از ناراحتی جمع شده بود!

    منی که تصمیم گرفتم امیرحالات باشم ونزاشتم چیزی ناراحتم کنه نه تنها بخاطر اذیت داداش و یه ریست کردن به مرز گریه رسیدم بلکه چندساعت وقتمو دادم که تصمیم داشتم دعابخونم..

    پیش خودم گفتم تو گوشی داری برای خدمت..یا خودم شدم بندش؟

    مدتی میخوام  استفادمو ازش به حداقل برسونم..وکنار خودم نزارمش!

    بلاخره باید معلوم شه من بندم یا این برای خدمت به منه!


    الـرَّغبَهُ فِـى الـدُّنیـا تـُورِثُ الغَمِّ وَ الحُزنِ وَ الزُّهـدِ فـِى الدُّنیا راحَهُ القَلبِ وَ البَـدَنِ.



    2

    یکی از راه های واقعا اساسی که ادم جهشی رشد میده...

    مقابله با خواسته های نفسه!

    نه اینکه به خودت و جسمت آسیب بزنی،نه!

    اینکه به خواسته های غیر ضروری نفس و امیال حتی بی ضررش نه بگی!خیلی خیلی توی رشد آدم تاثیر داره..

    اما خدانکند غرور بیاورد

    دوستی از کتاب استاد صفایی نوشته بود هوس پرتقال کرده بود دلش پرتقال میخواست،میگفت:

    پرتقال دستم بود. میخوردم به نفسم پاسخ مثبت داده بودم. نمیخوردم احساس غرور میکردم! بازی دو سر باخت...


    حارِبوا انفُسَکم علی الدُّنیا و اصرِفُوها عَنها فانّها سریعة الزّوال و کثیرة الزلزال


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۲ دی ۹۶