۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دخترک» ثبت شده است

نامه ای به همسرم



به خودم قول داده ام روزی که آمدی برایت بگویم...

دخترک خندان روبه رویت..پشت برق شیطنت چشم هایش..

زنی شکسته حبس است....

بهم که میریزد..عصبی تر و بهم ریخته تر از یک پیرزن است..

آنقدر دلگیر که خودش بارها به حال خودش گریسته!

دخترکی که دستش راگرفته ای و به ذوق زدگی های وهیجانات ساده اش میخندی..

تلخ که بشود..گوشه ای مچاله میشود در خودش..هم خودش تلخ است هم کام تو را تلخ.میکند

میدانی چرا؟

دل بی پناهم خاکستر درد هایی است که روزی وعده لایق شدن را داده بودند..

روحم شکسته بغض هایی است که قرار بود بزرگش کنند..



+حوصله شوخی ندارم..کامنتی تایید نمیشه

  • ۴ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۴ آبان ۹۶

    شب نوشت



    عصری به زینب فاطمه پیام دادم که بیاین بریم برای من خرید!

    زینب و فاطمه دوستای دبستانمن!یعنی انقدر دوستیمون قدمت داره:)

    حتی سر سفره عقد زینب منو فاطمه بالا سرش اون پارچه سفید گرفتیم تا بله گفت:)

    حتی یه عکس دارم از اول دبستان من و زینب کنار هم با اون قیافه های شیطونو خندون نشستیم!

    خلاصه داشتم میگفتم فاطمه از دانشگاه زینبم از خونش اومد تا منو همراهی کنن..خیلی گشتیم!

    فاطمه کفش خرید!

    زینب مانتو خرید

    من هنوز داشتم ادامس میجویدم:/

    من:خداروشکر من گفتم خرید دارم اوردمتون خرید مگرنه شما چیکار میکردین؟:|

    اونا:))))

    خلاصه اخرین نفر واخرین خرید خرید من بود!

    بالاخره پسندیدم!البته طوسیشو میخواستم برام گشاد بود-__-دیگه سورمه ایشو گرفتم..ببینید

    بعد شوهر زینب اومد دنبالمون!

    منو فاطمه عقب مشغول خاطره تعریف کردن و خندیدن بودیم زینبم از جلو داشت بهمون میخندید!

    داشتم حرف میزدم که محمدعلی(شوهر زینب)پشت چراغ دستشو گرفت و با لبخند ونگاه حالشو پرسید..

    ساکت شدم

    _چی میگفتی؟

    هیچی یادم نبود..یه حس داشتم..یه حس عجیب شاید رگه هایی از دلتنگی و گرفتگی..

    سعی کردم به روی خودم نیارم واقعا دیگه یادم نمیومد چی گفته بودم.. اما برای اینکه ضایع نشه بحث عوض کردم..

    نمیدونم اون حس چیه که هنوز حسش میکنم..ولی میدونم برای زینب رفیقم از صمیم قلب خوشحال بودم و هستم وارزوم خوشبختیشه:)



  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

    فرشته..



    دلم فرشته ای میخواهد..

    فرشته ای به مهربانی اسمش..

    تا شب که میشد..

    دنیا که تنگ میشد..

    دل که مشت میشد وبه سینه میکوبید..

    صدای لالایی اش این طفل لجباز درون سینه ام را آرام کند..

    شبیه کودک وحشت زده ای که در شلوغی خیابان دست مادرش را روی شانه احساس کند..

    همانقدر امن..

    بخواند و نوازش کند موهای آشفته ام را..

    آنقدر که به خواب بروم و فردا فراموش شود تمام هزیان های تب آلود قبل از خواب..

    دلم فرشته ای میخواهد..

    که هرشب مرا در ازدحام کوچه خیابان خیال دریابد..


    پ.ن1:دفتر دست نوشته هامو نگاه میکنم!با دیدن بعضیاشون دلم میخواد تک تکشون بخونم..یاد اون همه احساسی که خرجشون کردم میوفتم..

    این دست نوشته ها انگار باید انقدر بمونن تا دور ریخته شن!

    پ.ن2:امشب یه دعا شنیدم..بدجور به دلم نشست:)دعا این بود:خدایا شب اول قبر مارو شب آرامش وراحت شدنمون قرار بده..



  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶

    وتو باور کن..


    بچه که بودم..

    یه روز توی یه مهمونی دستم رفت لای در..

    کبودشد..و خون زیرش جمع شد..

    درد داشتم..خیلی

    همه ولی داشتن نگاهم میکردن

    "+خوبی؟؟

    -خوبم خوبم..

    +درد نداری؟؟

    -نه چیزیم نیست.."

    بعد تر به گوش مامانم رسیده بود که طفل معصوم بچه فلانی مشکل داره!

    درد حس نمیکنه..درد ونمیفهمه..

    بزرگ تر شدم..

    بازم نتونستم..نتونستم بگم دردم میاد!نتونستم بگم درد دارم!

    دردم گرفت..و گفتم خوبم..

    دردم گرفت و لال شدم..

    دردم گرفت و لبخند زدم..

    انقدر که حتی مادرو پدرمم فکر کردن دردم نمیاد!

    حتی اونا..

    حتی اونا بهم گفتن این حال و روزت از بی دردیته!

    اگر میفهمیدی اگر دردت میومد این نبود وضع و حالت..

    هه

    یادمه یبار بهش گفتم"وقتی داغون بودم..وقتی حالم خراب شد هیچوقت ازم نخواه که حرف بزنم..

    اخه من بلد نیستم..

    کلمه اول هیچ کلمه دوم صدام میلرزه..ولی سومی نمیشنوی چون بغضم میترکه..هق هقم بلند میشه..

    غرورم با بغضم میشکنه..اونجوری دلم بیتاب تر میشه..

    سختت بود بگو مینویسم اونوقت با هر کلمش اشک میریزم تا تموم شه..

    ولی اگر یه روز موقع نوشتنم صدای گریمو شنیدی بدون دیگه حتی برای نگه داشتن غرورمم جون ندارم"

    سمیرا همیشه همینه..

    دردش که اومد..دلش که شکست صداش درنمیاد!

    داد نمیزنه.. گلایه نمیکنه..

    ولی دردش میاد..باور کن دردش میاد..

    خدا باور کن دردش میاد..تو حداقل باور کن..



    +خوبم:)نمیدونم فقط دلم خواست اینو بنویسم..


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۹۶

    شب نوشت(فان طور)

    1

    اومدیم بازار عموم میگه:عمو بخر

    +چی بخرم عمو؟

    _نمیدونم فقط بخر:|


    2

    رفتیم یه مغازه وسایل خونه من عقب وایسادم گویا زن عمو ومامان داشتن بحث میکردن چی برای من بخرن!

    دخترعموم میگه:توبرای جهازخریدن خودت نظر نمیدی؟؟

    من؟:/

    ولی یه حوله براخودم خریدم^_^

    حوله آشپزخونست شبیه لباس بچه گوگولیه^_^

    یه مانتوام خریدم,سه مدل پوشیدم هرسه تاش بهم میومد,ولی ازونجایی که فردامیریم قشم دیدم عقلانی پلای پشت سرم خراب نکنم:)))گرچه بابام گفت هرسه تاشو بردار اونجام خواستی بخر,ولی در دیزی بازه...


    3

    خدایی این هندیا توی یک فیلم اشک آدمو در نیارن,میمیرن؟؟

    نه وجدانن میمیرن؟:|


    4

    رفتیم یه جا سوال بپرسیم من دست تو دست پدر باچادر..

    یه خانومه بود تقریبا میشه گفت بولیزشلواری با آرایش عروس:|

    تامارو دید سرشو کرد تو گوشیش که بی محلی کنه..

    بابا:روزبه خیر خانوم

    نگاه نکرد!

    من:خانوم ببخشید

    بازم محلمون نداد پاشو انداخت رو اون یکی پاش,خیلی بهمون برخورد که

    داداشم:هوییی!!

    با اخم نگامون کرد:دی

    خب از اول رو در اطلاعات میزدید چطوری صداکنیم سرکار خانومو,بد خورد تو پرش ولی:)))

    البته بابا بعدش داداش نصیحت کرد بسی..ولی من که ذوق کرده بودم:دی بنظرم بابام خیلی بدش نیومد ازبرخورد داداشم ولی:))


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶

    با طلا بنویسید!تشکر:|

    با حرص بخاطر حرفش میگم:


    به میمون گفتن شاهدت کیه گفت کلاهم!!


    +قالت سمیرافی الوقت الغضب!

    خداروشکر کنید جای اون مغضوب نبودید:|

    +حالا برید فکر کنید ببینید من چی گفتم!میکس چندتا ضرب المثل:))

    +میخنده(نمیخنده علنا میپاشه از هم:|)میگه میمون؟میگم بله میمون !!!!همونم از سرت زیاده!

    :|

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶

    مسابقه محله:|چالش طور

     

     

    بانو آنشرلی یه مسابقه راه انداختن به قول جناب غمی!البته بدون جایزه:دی

    و دعوت کردن که بلاگرا بیان و در این مسابقه گویندگی شرکت کنند تا شاید کمی از رکود و کسالت تابستون فاصله بگیریم(نقل از خود جناب غمی:دی)

    من تو فکر گذاشتن صدام بودم که این دعوت نامه رو خوندم! تصمیم گرفتم با یک تیر چند نشون بزنم:دی ولی با این تفاوت که یکم تغییر دادم توی این طرح..

    هم یه هدیه روحانی باشه!هم روایتی از کتاب زیبای خاک های نرم کوشک یا به نوعی معرفی کتاب!هم شرکت در مسابقه:)

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۰ شهریور ۹۶

    روایت یک دورهمی



    داستان ازونجایی شروع میشه که واران پیغام داد و پرسید که دارم میرم مشهد؟!وهنوزم دلم میخواد ببینمش؟(من به شدت آدم فضولیم و دلم میخواد تک تک بلاگرارو ببینم:دی)

    ومتوجه شدم قراره بیاد مشهد,واینجا بود که طرح اون نقشه تو ذهنم اومد ازونجایی که با روحیه محبوبه آشنا بودم میدونستم غافلگیرش کنم کلی هیجان زده میشه

    برای واران نوشتم:به محبوبه نگو من براش هیچی نگرفتم میخوام تورو به جای کادو بدم بهش:)))

    وقرار براین شد که محبوبه بیخبر بمونه!

    محبوبه گفت که پنجشنبه بریم بهشت رضا بدجور دلم میخواست برم ولی ازونجایی که میدونستم اکه پنجشنبه بریم دیگه جمعه حرم نمیاد و وارانم پنجشنبه شب میرسه کنسلش کردم و تاکید کردم جمعه حرم باشن!

    حالابماند واران چه پوستی از من کند تا دوخط اطلاعات داد!میگم واران کارت دارم باید زودتر بیای میگه اول بگو کارت چیه:|دستاتو نشون بده ببینم خودتی:|خلاصه دم دستم بود خفش میکردم:دی

    حالا این وسط محبوبه ام مشکوک شده بود و هی سوال میپرسید!ومیگفت من هنوز جوونم ارزو دارم چه بلایی میخوای سرم بیاری:|

    منم گفتم ماهیتابمو ارتقا دادم میخوام روی تو تستش کنم:دی

    اونم شروع کرد از جوونیش  و آرزوهاش گفتن و...

    بماند آرزوهاش چی بودن:)))

    حالا من از بیخوابی داشتم میمردم و باید به زور و التماس حرف از واران بکشم:|

    من:واران چی میپوشی؟

    واران:چادر مشکی:|

    میخواستم بگم منم دکلته قرمز میپوشم پس راحت همو پیدامیکنیم:|

    خلاصه به همین وضع فجیح حرف کشیدم:|

    واینجا بود که واران داشت بهونه میورد که معلوم نیست سر ساعت برسه و اصلا شاید نیاد که نوشتم:

    امیدوارم و شاید نداریم فردا سرساعت میای,اعصاب ندارما:||

    خلاصه..باهمه اینا واران خانم یک ساعت دیرتر اومد و وقتی اومد که بخاطر نماز درارو بسته بودن و من مجبور شدم حرم دور بزنم تا به محل قرار برسم!ازطرفی باید زودتر همو میدیدیم تا هماهنگ کنیم جلو محبوبه سوتی ندیم:دی

    رفتم و دیدم یه نفر پشت بهم وایساده و حدس زدم خودشه!

    داشتم پیش خودم میگفتم برم چشاشو بگیرم یا بزنمش یکم حرص دیشبم دربیاد ولی ازونجایی که دوستان از شانس من در اشتباه گرفتن مردم خبردارن ترجیح دادم عقلانی پیشش برم:دی

    باشیطتنت گفتم :یه چرخ بزنم ببینمت:دی

    حس این دومادارو داشتم میان دنبال عروسشون:دی

    واران که از لحن من مونده بود یه چرخ زد و دیدم اوه سفیدبرفی جلومه:دی

    بعد ضمن عرض سلام و ادب و احترام حرکت نمودیم به محل قرار:دی

    نشستیم با واران حرف زدیم کمی از دغدغه های مشترک گفتیم و ناراحتی های مشترک و افسوس جامه ها دریده و...نه یعنی همون در حد مویه:دی

    تا محبوبه خانم بعد از کلی تاخیر با مامانش اومد..

    داشتم میرفتم جلو که دیدم هردو دستشونو دراز کردن و زشت بود اول برم طرف محبوبه برای همین یه شکلک برای محبوبه در اوردم و یه ضربه به دست رو هوا موندش زدم و اول مامانشو بوسیدم و حال و احوال:دی

    درادامه مراسم چلاندن..محبوبه رو بردم پیش واران وگفتم محبوبه دوستم دوستم محبوبه!

    واران که خیلی تو نقشش فرورفته بود:))) خیلی متین و خانم نشسته بود بایه لبخند ملیح نگاه ما میکرد و منم با نیش باز که همه دندونام دیده بشه داشتم سربه سرمحبوبه میزاشتم..

    وقتی کم کم به لحظه ای که واران میخواست خودشو معرفی کنه نزدیک شدیم من علنا به غلط کردن افتاده بودم و فشارم افتاده بود پایین :|

    با فاصله ازشون نشستم و وقتی واران گفت محبوبه چنان رفت تو شک که من و واران هردو به قول خودش اب قند لازم شدیم!

    بعدهم بماند بخاطر این سوپرایز فداکارانم چقدر از محبوبه فحش خوردم:|اییییش قهرم اصن:|

    بعدم که انگار نه انگار من ادمم:|گرم صحبت شدن و محبوبه هربار ازشدت ذوق یاد حضور من میوفتاد و باز فحش میداد:|

    اینجابود که تصمیم گرفتم کادو هارو بدم :دی

    و واران گفت باید بیایم تا برامون کتاب بخره:دی

    داشتیم دنبال کتابای قطور گرون میگشتیم و بادیدن کتابای مختلف مثل تذکرالاولیا یادی از آقاگل کردیم که یهو چشممون خورد به کتاب عاشقانه آرام:دی که گویا بازم پای یک آقاگل درمیان بود:دی و تصمیم گرفتیم همینو برداریم..

    بعد از خوردن چهارتا لیوان آب رضایت دادن یه گوشه بشینیم تا واران بنویسه برامون تو کتابا:|

    حالا مونده بود چی بنویسه..

    من:بنویس دوست آن است که گیرد دست دوست در..

    محبوبه با چشم خط و نشون کشید و من ترجیح دادم سکوت کنم:دی 

    همین دیگه بی ماهیتابه برم پیش اینا همین میشه..

    باز اومدم بکم بنویس مرگ بر شاه که دیدم واران قشنگ گیج دونقطه خط صاف خیره شده یه جا:دی

    سر اخر بعد پیشنهادات بسیار بیت:

     گفته بودم که تورا دوست ندارم دیگر

    درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد 

    پیشنهاد این جانب کاندید شد و واران که قشنگ معلوم بود مغزش دیگه کشش نداره(واران:-P)ناچارا پس از دیدن قیافه مشتاق چون طفلان۴/۵ساله همینو نوشت وکتاب بهم داد واز نگاهش  یه(بیا بیا بگیر ندیده )میبارید:)))

    خلاصه همین دیگه بقیه نداره:دی

    بله این بود دورهمی ما:دی


    محبوبه یک دختر خون گرم خنده روی مهربون که یه دل قشنگ داره و روحیه حساسی داره البته به لطافت رایحه گل های بهاری(تبلیغ صابون:))))!

    وارانم مثل وبلاگش ملیح و حساس و خانوم  طوره:دی ولی دست نگه دارید:دی  مصداق ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه همین وارانه:دی کوک درون بلایی داره!

    منم که منم باید بچه ها میگفتن:|بی ذوقا:|

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶

    روزنوشت

    1

    دیروز رفتیم زیرزمین حرم..یه جایی که گویا بهش میگن سالن عقد!وای نه یکی نه دوتا هزارتا..

    انقدربامزه بود..آدم دلش میخواست:)

    آقای ف گوشیو از دخترش گرفت گفت:پنجشنبه جشن نامزدی زهرا (دختراون یکی همسایمون) تو بیت الرضا میگیریم..

    من:اا خونه شما؟؟

    _اره..الکی به دلت صابون نزن گفته باشم برای تو ازین خبرا نیست:|

    +من میام مشهد,تا رضا هست چه حاجت به بیت الرضا:دی


    ولی انقدرعجیب و بامزه بود,منم بودم فقط دوماد نبود:| :)))



    2

    آغا باورکنید اولین دروغگوهای تاریخ همین سخنران و مداحان..

    که میگن:یه جمله بگم و عرضم تماممم!

    بعد یک ساعت حرف میزنن:|

    والا:|


    3

    مژده:سمیرا نامزد داری؟

    +نه

    _هیچی هیچی؟

    :|

    +آره همطو خالی خالی:|

    _آخه دیدم همش سرت توگوشیته گفتم شاید نامزد داری


    یعنی از اول هفته کلهم اجمعین من۱۰تا پیامم ندادم همشو وبلاگ بودم:|بهش گفتم بلاگرم دیدم اینجوری به نفهمه:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۹۶

    راحت بخواب...




    راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است
    در پیله ی ابریشمش پروانه مرده است!
    .
    در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ ور نیست
    آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
    .
    یک عمر زیر پا لگد کردند او را
    اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است
    .
    گنجشکها ! از شانه‌ هایم برنخیزید
    روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
    .
    دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
    آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است



    بشنوید..
    ازین اهنگ خوشم میاد خیلی:)





    دریافت
  • ۶ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶