۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دخترک» ثبت شده است

روزنوشت


1

آیا میدانستید مرغ ها عاشق ماکارونی هستن؟؟؟

ازون بیشتر عاشق مرغ سوخارین:)))

یعنی زامبینا!

اینکه میگن ما گوشت رفیقمون بخوریم استخونشو دور نمیدازیم از رو مرغا ساختن:)))


2

دیشب یه خانوم معلمی اومده بود آرایشگاه..یهو نگاش به ما دوتا افتاد گفت دختراتن؟؟

صاحب آرایشگاه گفت:نه شاگردامن..میان یادبگیرن

یهو خانم با تعجب گفت:اینا؟؟چقد جوجه ان..ماشاالله چه شاگردای بچه ای

ما:|

+حالا بچه ان یا ریز بنظر میان؟؟

_این یکی امسال میره نهم..بعد به من اشاره کرد گفت این خانمم دانشجو!

+اا؟؟حالا ناراحت نشو گفتم جوجه اینجوری جوون تر دیده میشی!درعوض وقتی45ساله شدی همه گفتن30سالته ذوق میکنی!

بعدم خداحافظی کرد رفت..

صاحب ارایشگاه اومد زد پشتم با خنده گفت:چطوری جوجه؟:|ریز میبینمتا:|

:|


3

چندوقته برنامه هام  پیش نمیرن!

دوتا کتابم هنوزنصفه اند..همش میخوام راجع به عرفان حلقه و بقیه جریانای ازین قبیل پست بزنم فرصت نمیشه!

صبحا که باشگاهم میام خونه پیش خودم میگم یه چی میخورم کارای خونه رو میکنم ناهار میزارم بعد یا کتاب میخونم یا فتوشاپ کار میکنم..

اونوقت تا ناهار میزارم خونه رو جمع میکنم میشه 2و بعد از شدت خستگی تا3:30خوابم میبره:|

عصراهم میرم ارایشگاه باز شب تا نماز بخونم شام بزارم یا یه فیلم جالب بزاره ببینم میبینم هیچ کاری نکردم:|

3/4ماهه میخوام برای  خودم یه بولیز شلوار بدوزم:|

اصن یه وضعی!الان2ساله میخوام دوتا از دوستامو دعوت کنم:|نمیشه


4

امان از مردم فضول!

به خدا ما7/8ساله با همسایه هامون مرفت امد داریم اعتماد کامل حتی کلید خونه هامون دست هم!

یکبار نشد بپرسیم تو زندگیتون چی گذشته!

حتی مثلا دختره تو ارایشگاه دیروز داشت میگفت داداشم اگه زنده بود اینقدر سالش بود!

تعجب کردم دلم میخواست بدونم ولی به خودم گفتم  فضولی نکنم!خودش خواست میگه!

اونوقت یه خانمی دیشب که مامانمم اومده بود ارایشگاه موهاشو رنگ کنه اومده بود!

مامانمو نمیدید!

اما گوشیشو رو میز دید!برداشت میگه این گوشی همسایه آقای ف که گوشیشم مثله گوشی منه؟؟

:|||||

یعنی حتی مدل گوشیامونو میدونست..وانقدر حرف زد و فضولی کرد و به زندگی همه کار داشت..که پامونو گذاشتیم بیرون دوتایی گفتیم:

اه این دیگه کی بود؟؟؟؟:|



+اا میخواستم راجع بع پسر همساده بگم یادم رفت:|بمونه بعد

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۶

    روزنوشت(عیدانه)


    1

    توی همه ی فیلمایی که بابام از قدیماتوگوشیش داره..من شخصیتی شبیه شخصیت کارتونی برنارد داشتم!

    حتی توی یکی از فیلما عموم وبابام طی حرکتی ازمن یه اثر تاریخی میسازن:|

    چشامو میبندن بعد یه کمربند میگیرن برام میگن چشم بسته باید هی از روش رد شی وبرگردی و پات بخوره باختی:|

    اونوقت کمربند برمیدارن و من رو هوا میرم ومیام:|

    وچنان با دقت شلوارمو میگیرم بالا که به کمربند نخوره:|

    هنوز میشینن اون فیلم نگاه میکنن و میخندن:|

    بله:|


    2

    برداشتم کتاب میخونم و خیلی با دقت از نکات جالبش نت برمیدارم!واونجایی که منبع میزاره مینوشتم!

    بعد از 150صفحه خوندن..نگاه کردم دیدم چرا توی بخشای مختلف این کتاب منبع(همان)هست؟؟

    این چه کتابیه؟؟بعد یکم فکر کردم دیدم منظور بخشایی که نوشته (همان) ارجاع به کتاب قبلی که ذکر شده بوده:|

    توی دفترم بخش منابع پره از کتاب همان:|

    حالا یه (همو)هم هست!وجدانن میدونین چیه بگین من انقدر همو همو ننویسم:)))


    3

    یه دختره تو آرایشگاه هست..

    یعنی من به این بشر یاد بدم اسمم سمیراست نه سمیه جای شکر داره!

    انقدر سمیه سمیه میکنه که صاحب آرایشگاهم بهم میگه سمیه!

    دیگه صدام میکنن..

    فقط میگم هان:|

    امروز یه دخترره کلاس ششمی اومده!یه آرایشی یه تیپی!بعد اون دیوانه باز منو سمیه صدا کرد!

    اومده جلوم میگه سمیه جون این خط چشم و....خراب نشده؟؟تازه الان استرس گرفتم بنظرم صورتم جوش ریخته..نگاه میکنی؟

    :|

    سمیه عمته!

    من هم سن اینا بودم با مداد ابروی مامانم نقاشی کشیدم مامانم تا دوهفته بام قهر بود!:|بعدا فهمیدم برا نقاشی نبوده!



    +برای مناسبت عید چیز دیگه ای بنظرم نرسید!خوش به حال اونایی که مشهدن!:)التماس دعا



  • ۳ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۲ مرداد ۹۶

    آدمی



    غصهی ادم هارا نخورید...

    زندگی معجون درداوریست پر ازسرگرمی هاییکه ادمی به ان ها میگویدمشغله!

    درابتدا ادمیزاد به این مشغله ها عادت ندارد..مدتی را ازتنهایی جان به لب میشوند وهرچند ازنظر ادمی سخت و طاقت فرسا..

    لاجرم زندگی تقاطع لحظه لحظه هایی میشود که منتهی بهخیابان فراموشیاست..

    یا بهتر بگویم آلزایمر خودمان!

    گرچه ظاهرش سالخورده به نظر میرسد اما ادمی از کوچک و بزرگش به ایندردمبتلاست!

    ادمیزاد محکوم به فراموشیست!

    همین است که میگویم غصه بی توجهی ادم ها رانخورید!این بی توجهی دلیل بد بودن یا نامهربونی ادم ها نیست!

    آدم ها قلبا موجودات مهربان و دوست داشتنی هستند!اما گذر زندگی آن ها را از آنچه بودند پرت میکند!

    بماند که ادم ها فرصت زندگی را هم از خود گرفته اند

    راستش را بخواهی آدم ها دنیایی از مشغله ها را ساخته اند که گاهی زنده زنده بهگورستان خاطراتمییوندی!

    وبعدازمدت ها که این فراموشی به جنون تنهایی کشیدشان..سرکی به خاطره های پیر میزنند..

    آدم ها خودشان هم از این  فراموشی دلشان میگیرد...!

    کافیست مدتی را در جدال تلخ میانفراموشیوخاطراتبگذرانی و لاجرم فراموشی را گزینی و سرانجام میشوی ادمیزاد عصرحاضر!

    یادآن قسمت از فیلم جک افتادم که غول با صدایی نخراشیده میگفت بوی ادمیزاد می اید!!وجک به خودپیازمیمالید..

    اخر هم نفهمیدم پیاز چه چیزی دارد که بوی ادمی را میبرد!گند زداییشاید!!

    خیلی حرف ها میشود اندر خواص این پیاز عزیزگرام  زد

    مثلا اینکه اگر پیازبوی ادمیزاد را میبرد پس چرا موقع خردکردن آن اشک میریزم یا چرا هیچکس از بوی پیازخوشش نمی اید و...

    سرتان را به درد نیاورم!

    از آدم ها ناراحت نشوید!کمی که بگذرد شمانیز اسیر حقیقت تلخفراموشیمیشوی!و کم کم دیگر از بی توجهی ادمی ازرده نمیشوی!

    خلاصه اینکه مبتلا به فراموشی شده ام و راستش را بخواهید سعی میکنم بیاد نیاورم دلیل این  چرندیاتم را!

    اصلا امروز چه روزیست...یا؟؟گرچه مهم نیست..روزی شاید شبیه باقی روزها:)

    با این همه آدم ها را هرچند گاهی بد اخلاق و نامهربان...دوست دارم:)




    +دست نوشته ی قدیمی که از تههههههههههه وبلاگ پیدا کردم!
    بعضی آدمارو اصلا هم دوست ندارم..خط اخر فاکتور بگیرید:):|
    ++گفتن هفته دیگه جوابا میاد!حالا چه عجله ای بود داشتیم زندگیمون رو میکردیم:|الکی مثلا خیلی خوبم:|


  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶

    کاش..



    کاش 

    یکبار هم ما شکوفه می‌دادیم...

    ما که این همه هرس شده ایم!


    +عادت کردم..

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶

    مغلوب



    آقاگل راجع به اولین پست های وبشون نوشته بودن..وسوسه شدم رفتم صفحه آخر وب این دست نوشتمو دیدم:)


    می دانی...

    گاهی حتی حس لمس قلم هم نیست...

    آنقدر سردرگماحساستمیشوی که نمیدانی از کدامش بنویسی...

    ساعت ها میخندی..

    اما لحظه ای بعدبغضراه گلویت را میگیرد..

    حسی ناگهانی وجودت را میگیرد..

    می دانی..همیشه میگویم این حس های ناگهانی است که آدم رابیچارهمیکند...

    نمیتوانی به ازدحام ناگهانی این همهاحساسخو بگیری..

    درست در لحظه ای بند بند وجودت را فرا میگیرد..

    وآرامشدلت را رو به ویرانی میکشد..

    مثل وقتی که آرام نشسته ای و دردی ناگهانی قلبت را فرا میگرد...

    همان قدر ناگهانی...از دنیای حال بیرون می آیی

    چنان غرق یافتن اینحسمیشوی که به خود می آیی و میبینی ساعت ها گذشته..

    عجیب تر آنکه نمیدانی این ساعت ها در خیال چه گذشت؟؟

    این اشک ها...این لبخند ها..

    اصلا چه شد؟؟

    ناچار مدتی بعد به حال باز میگردی وفقط میفهمی...

    درست در شلوغیخیابان احساس...

    ساعت ها خیره به ازدحام بوده ای تا شاید برای لحظه ای ...

    حسی آشنا را شکار چشم های منتظرت کنی

    که تو را ساعت هاست به این حوالی کشانده است..

    اما می دانی..:)

    آدمی همیشهمغلوباین ساعت هاست:)


    +عکس هم خودمانیم گرچه عکاسمان هنرمند نبود:|همون چادر جدیدس که گفتم عاشق آستیناش شدم^_^

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۳ تیر ۹۶

    روزنوشت


    1

    این یوگا که میرم همه ورزشکارا از خانواده پرسنل مس هستن!یکی  من آزاد میرم!

    واکثرا هم سن بالان!

    هرسری که میرم با نگاه های محبت آمیز و تعریفای مختلف خانم های سن بالا روبه رو میشم:|

    ازون طرف میام خونه دوروز عین جنازه میوفتم:|

    یکشنبه گرفتگی شدیداز قسمت پشت زانوم تا موچ پیدا کردم درحدی که با زانوهای خم راه میرفتم وحتی نماز خوندن هم انقدر برام سخت شده بود که برای تشهد نمیتونستم بشینم به پهلو باید لم میدادم:|

    حالا تصور کنید من با اون حال خراب دیروز بیخیال خرید نشدم:دی

    یعنی اولش تا یکم پاهام باز شد کسی میدیدتم فکر میکرد مادرزادی مشکل دارم:)))

    ولی یه چادر خریدم عاشقشم^_^(توگوگل مثلشو ندیدم بزارم:|آی ام خاص:دی)

    مامانم میگه اینا خیلی باهات صمیمی شدن همین دو جلسه ها نپسندنت ببرنت:|

    یوگا با وجود همه سختیش و درگیربودن تمام عضلات بدن توی هر حرکتش یه ورزش خیلی قانون مندو خوبه!

    عاشق اون مراقبه آخرشم^_^وقتی قشنگ خردوخاکشیر شدی  عین جنازه میخوابیم بیحس و به حرفای الهام انگیز مربی گوش میکنیم..

    البته من هیچوقت نمیفهمم چی میگه چون خوابم میبره:))و وقتی دست میزنن و تموم مییشه من بیدار میشم:))


    2

    وقتی به پسر خاله شعر یاد دادیم:دی

    اینو وقتی رفتن خونه خواهر مادربزرگ خودش ضبط کرده کلیک

    دوختم/دوزیدم/میدوختم میدوزم:))))

    :|فکر کردم نشونش میده ولی انگار باید دانلود شه:|



    +راستی آقا حیدر وبلاگthe morning will come

    یه20روزیه هی میخوام تو پستا بپرسم انقدر عجله ای پست میزارم یادم میره:|کلا هروقت حس میکنم یکی از بچه ها کمرنگ میرم حالشو بپرسم

    ولی هرچی گشتم دیدم وبشون نیست..یعنی انگار حذف کردن..کسی ازیشون خبر نداره؟

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۱ تیر ۹۶

    معضل طوری

    باورکنید علت اعتیاد جوونا همین چیزاست..چرا به معضلات جوونا پاسخ داده نمیشه به درستی؟

    چرا آخه چرا؟:/

    تکبییییر:|


  • ۶ پسندیدم:)
  • ۲۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶

    روزنوشت


    1

    تصمیم گرفتم برای مربی گری اقدام کنم..پیش خودم گفتم چه رشته آسون تر ازیوگا..

    امروز اومدم پیش یکی از بهترین مربیا کلاس!علنا پاچیدم-_-

    درضمن صحبت که کردم گفتن برو جوجه:|

    حداقل باید۲۳سال داشته باشی:|

    خلاصه قرارشدکار کنم تا وقتش برسه!:|



    2

    مامان یه کتاب خونده بود راجع به یکی از علمای بزرگ..

    که همسر خیلی بدی داشته!

    درحدی که زنش کتکش میزده و اون بدیش به حدی بوده که سم میخوره تا خونش بیوفته گردن اون عالم تا بکشنش!

    انقدرکه برادرای زنش میان زنش ببرن که اذیتش نکنن

    میگه:نه بزارید باشه اینو خدا فرستاده من بزرگ شم وبه واسطه ی همین صبرم خدا درجاتی بهم داده که قابل وصف نیست بعدم کتک خور من ملس شده:)))یه روز نزنه بدعادت میشم..حتی سر کلاس میبینم بعضی شاگردامم کتک خورملسی دارن ولی رو نمیکنن:)))

    ولی!

    ولی با این همه!من نمیدونم داییم با اون زن ذلیلیش چرا به این عرفانا نرسیده:دی



    چقدر دلم برا این روزنوشته های چرتم تنگ شده بود:دی

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

    remedy

    قبلا راجع به وضعیت معدم گفتم!

    روش درمان من همیشه روش بی توجهی بوده..به چه صورت؟

    به این صورت که من یه مدت قشنگ که روبه موت رفتم میرم دکتر..

    ازونجا کلی دکتر کپسول وقرص میده که اکثراهم محتوی قرص اعصاب هم هست:/ وکلی اخطار..

    بعد داروها یک ماهی تو دراورم میمونن ومن هربار نگاهشون میکنم وکم کم خوب میشم:|

    بعدکه دوباره اوود کرد اون کپسولارو ازدراور برمیدارم دوروزمیخورم ومیبینم نه دارم بدترمیشم..ونمیخورم:|

    تا اینکه یه سری یکی گفت چرا قرصاتو نمیخوری حداقل این رانیتادین(؟)بخور خوب نیست اوضاعت!منم متحول شدم بسته قرص گذاشتم تو کوله پشتیم..الان فک کنم۷ماهیه همونجاست وفی حیث المجموع(اینجا کاربرد داره؟)کلا یه بار ازش خوردم!

    اما این وسط یه دوایی روم جواب داد یکم..اونم یه زهرمار عطاری ساخته است به اسم سمسک:|وجدانن مزه زهرمارم میده میزارم دهنم با اب قورت بدم از شدت مزه مزخرفش دچار تشنج رعشه بدن وسکته ناقص میشم:|تازه اینو با کلی نبات پورد(!)کردن همچین مزه ای میده ها:|ولی خب وقتی میخورمش تا ساعاتی آرومم..جای دوستان خالی دیروزبعدازمدت ها هوس خوراکی های خوب خوب(!)کردیم..پس از تهیه خورده وباشروع علایم هشدار آن ماده ملعون را خورده وتانیمه شب به معده دردمان دهان کجی کرده تا خوب شدیم:|



    +نگارنده درحالی که ازمعده درد وسردرد شدیدی رنج میبرد این پست را ازپیشنویس ها پیدامیکند:/

    اصلا حس باشگاه ندارم ولی بابا گفته جدای همه ی برنامه هات ۴جلسه بدنسازیت درهفته بشه۳کلاهمون میره توهم:/

    از مامانمم گزارش میگیره:||||ولی اغلب خوبه ازتنبل بازی جلوگیری میکنه

    #سردرد

    #معده_درد

  • ۳ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۷ تیر ۹۶

    خاطره طوری+یک سوال مهم


    1

    اگه یه روز تو تلویزیون اعلام کردن دخترکی از وحشت صدای سوت دیگ به رحمت خدا رفت..شک نکنید منم:|

    یعنی بعد این همه آشپزی هنوز از صدای دیگ وحشت دارم وصداش که میشنوم از جا میپرم و تا10دقیقه قلبم مثه گنفیشک میزنه و دست و پام میلرزه:|

    اصلا صدای کوفتیش با روحیه من سازگار نیست:|

     من جهازنخریدم هنوز وتا وقتشم نرسه نمیخرم ولی این یه قلم دیگ دارم:|

    خیلی ازش تعریف کردن گفتن صدا نمیده!:))))

    یعنی اگه توخونه بابام سکته نکردم از صداش احتمالا خونه خودم خطر مرگ توسط سوت دیگ تهدیدم نکنه:|


    2

    خالم دوتابچه داره..واین دوتا از جمله معدود بچه هایین که برام به شدت عزیزن

    پسرخالم کم تر از5سالشه ودختر خالم حدود2سال داره فک کنم..

    انقد این دوتا با مزه ان!

    پسرخالم با باباش رفته بود بیرون نمیدونم چی شده بود که رسیده بود خونه باکلی ذوق برا مامانش تعریف کرد

    بعد گوشی مامانش گرفت وزنگ زد به من(ما تو راه خونشون بودی)

    _الو؟

    +الو سلام محمد خوبی؟

    _بهااااااااااااااااااار نارنج؟؟؟یه مششــــــکل(کر شدم)

    +چی شده؟

    وشروع کرد باذوق و انرژِی که رفته بوده با باباش بیرون و دوتا میشین خوردن بهم تصادف شده دعوا شده بابام رفته دنبالش زنگ زدیم پلیس اومد وبردشون زندان..بعدکه خوب تعریف کرد و راحت شد تلفن قطع کرد:|

     رسیدیم خونشون

    من زودتر وارد شدم تا منو دید باز با همون شوق اومد تعریف کرد وسطش بابام اومد منو ول کرد رفت پیش بابام :|

    وبا ذووق عمو یه مشکـــــلل...

    وبعد ازونم گوشی برداشت دونه دونه شماره ی پسر خاله و پسردایی عروس خاله ها و دایی و ها دوماداشونو گرفت وبرای تک تک تعریف کرد

    دیروز زنگ زدم با خالم حرف بزنم دیدم داره جیغ میکشه از دور میگه :به بهار نارنج بگو یه مشکــــــــــل:))))

    میگم چی شده خاله؟

    خالم گفت از رو اُپن پریده پاش دچار کوفتگی شدید شده بستنش نمیتونه راه بره بیاد تلفن برداره زنگ بزنه جیغ میزنه من تعریف کنم:))

    ازون طرفم فاطمه برای خودش پادشاهی میکنه تو خونه میره میاد میره جلو تلویزیون وایمیسته صداشو کم و زیاد میکنه هرچی هم اون جیغ میزنه انگار نه انگار:))

    صداش اومد باز:گفتی یه مشکـــــــــل؟؟؟بهار نارررررررررررررررررررررررررررنج؟؟؟میگم یه مشکـــــــــــــــــــــــل میشنوی؟؟؟:)))


    گودزیلاها به روایت تصویر(ساعت یک نصفه شبه و موجودات مقاوم در برابر خستگی:|)


    سوال مهم3

    مشکل دستان خالی چیه که نمیخونید؟؟

    جذاب نیست عیب داره؟زمان انتشار پستا خوب نیست؟دوست ندارید؟چیشو دوست ندارید؟بگید رفعش کنم..اینجوری دلم میگیره استقبال کمه:(

    قالبش انشاالله هفته دیگه ردیف میکنم(من تماشاچیم فقط نظر میدم زحمتش بایه دوست دیگست:دی) وسعی میکنم بیشتر وقت بزارم روش..

    ولی اگه نقصی عیبی هست بگید لطفا



  • ۸ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۵ تیر ۹۶