۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

شب نوشت

 چندین سال پیش که از لحاظ روحی روانی اوضاع خوبی نداشتم به خدا گله نمیکردم...

یعنی یه اخلاقی داشتم میگفتم من که بنده خوبی نیستم که وقت شادی بیام پیشت وقتیم به مشکل خوردم پررو بازی در نمیارم..

گله ای نمیکنم! 

کلا مدلم این بود...

حالا هم شده حکایت پست گذاشتنم خصوصا اون پست "بیاین حرف بزنیم" 

بگذریم...

تصمیم گرفتم ازین شاخه به اون شاخه نپرم تلاشمو بردم بالا  که روی یه کار تمرکز کنم..

و نمیدونم حکمتش چیه بیشتراز همیشه دارم تو اون کار گند میزنم

واقعیتش قبلا که چندتا کار باهم میکردم تو این کار بهتر بودم..

الان فجیع گند میزم ولی به خودم میگم قوی باش قوی باش، درست میشه کم کم..

و میخوام خودمو مجبور کنم همین گند زدنامو در فضای مجازی به اشتراک بزارم..

چرا؟

چندتا پیج معروف از آدمای حرفه ای داشتم نگاه میکردم مدل ها بینظیر و بسیار زیبا..

اما هرچی پایین تر میرفتم میدیدم کارا ضعیف میشن تا جایی که از سطح الان من هم پایین تر بودن..

دروغ چرا خیلی کیف کردم و روحیه گرفتم...

و خب یه مشکل من نداشتن اعتماد به نفسه که میخوام به زوووور تقویتش کنم

 

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    برای تو

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    you made me a believer

     

    میگن یکی از علائم افسردگی ضعف حافظه است که شبیه علائم آلزایمره!

    تقریبا از شروع دانشگاه متوجه شدم حافظه ام شدیدا عوض شده..

    اون زمان فشار روحی زیادی داشتم ولی خب در عین حال هم کارای زیادی انجام میدادم ..

    نمیتونم بگم دلم میخواد برگزدم به اونروزا! نه ولی دلم برای دویدنا تنگ شده برای بیرون از خونه بودنا، نبودنا، بودن در اجتماعی که همیشه عضوشی ولی برای خودتی! 

    با دیگران در ارتباط و تماسی و در عین حال توی دنیای خودتی نه کسی اذیتت میکنه نه کسی برات مهمه که بخوای اذیت شی!

    داشتم میگفتم، حافظه!

    من واقعا با این مشکل درگیرم و گاهی واقعا آزاردهنده است.. البته خودمو به این حرف آروم میکنم که مشغله ذهنی بسیار دارم! و انگار ذهنم عادت کرده به این روند جور دیگه ای نمیتونم! نمیتونم تک بعدی باشم! همیشه باید به یه عالمه چیز متفاوت فکر کنم 

    با این همه یه روزایی هم هست که همه چی تعطیله!

    بنظرم بهش میگن سگ سیاه افسردگی:)

    صداها شدیدا اذیتم میکنه! دیگه نمیتونم چندتا کار باهم انجام بدم، کسی نمیدونه بنابراین کسی هم مراعات نمیکنه! و اگرهم گاها بزرگ تری بدونن بازم مراعات نمیکنن! چون اصلا حق نمیدن توی این سن این هجم از بهم ریختگی رو!

    این موقع ها حافظه ام ولی خوب کار میکنه هرچند چیزای خوشایندی یادم نیاد

    میتونه از یک روز شدید شروع بشه تا چندروز حساسیت بعدش..

    حساسیت یعنی توجه به همه چیزایی که روزای عادی نمیزاشتی حالتو بد کنه!

    بنظزم همه آدما افسردگی تجربه کردن و میکنن...

     و هرچقدرم روزای دیگه رو قوی باشن اونروزا شکننده ان و محتاج درک شدن و یا اگر درک نشدن تنها باشن! 

     

    نمیدونم ازین حرفای بی سروته میخواستم به چی برسم.. ولی بزارید یه آهنگ قشنگ براتون بزارم و چند جمله جالب ازش رو

     

    Seeing the beauty through the...

    Pain!
    You made me a, you made me a believer, believer
    Pain!
    You break me down and build me up, believer, believer
    Pain!

     

     و زیبایی را از درد فهمیدم!

    درد! تو مرا مومن کردی...

    درد! تو مراشکستی و مومن ساختی

     

     

     


    دریافت

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۸ آذر ۹۹

    چرا آروم نمیگی گیری!

     

     آدمی به روحیات وزودجوشی من با این همه کار اگر برنامه ریزی نداشته باشه واقعا داغون میشه:|

    چیزی که این چند وقت تجربه کردم.. با این حال هنوز هم دست از کار تراشیدن بر نمیدارم!

    هنوزم وقت پرتی زیاد دارم... دوبار از اکانت های اینستام خارج شدم

    ترجیح میدم دوباره یه لیست بلند و بالا از کارام نگم براتون:|

    کلا مثال Jack of all trades خود منم:|

    وسط همه اینا دیروز میگفتم آخی من چهارپنج ماه داشتم خودآموز اسپانیایی یاد میگرفتم چرا ول کردم:(

    :|

    با وجود این همه کار وقت پرت زیاد دارم که همش تو اینستاس

    دوشبه گاهی ده به بعد همزمان با کارای دیگم فیلم میبینم(خیلی وقت بود ندیده بودم)

    خدایی این دیگه اتلاف وقت ولی ازونجایی که از صبح زود پامیشم تا خود شب یا تو لبتابم!(لب تاب همیشه روشنه مگر اینکه خلافش ثابت شه)

    یا تو گوشی(هرثانیه کنارمه) نهایتا دو ساعتم کتاب میخونم(که با توجه به ارشد خیلی کمه) سر نمونده برام

    و اینکهه آهان در اثر خم کردن بی رویه گردن ،بالا کشیدن شانه ها پشت سیستم و گوشی دچار درد در عضلات گردن و شانه هم شدم

    تدریس مچازی هم خیلی وقت گیر  وعذاب آوره

    گاهی از صدای گوشی ناز و قشنگم متنفر میشم:| از بس پیام میاد

    ولی با این حال نمیدونم چرا ادامه میدم:|

    امروز اول ترم یکیشون پیام داده تیپر گوشی من خرابه نمیتونم وارد سایت شم خانم فلانی گفته اگه نشه باید به من تماس جدا بگیرید:|

    وویس فوروارد کردم برا رئیس و مسئول آموزشگاه گفتم are you kidding me Baharnareng left the group?:|

    چیزی که واضحه من قراره بارها به خودم برای دردسر تراشی فحش بدم ولی دست از این کارا برنمیدارم :|

    الانم برم ادامه فیلم آموزشی خودمو ببینم که از بس وسطش پیام اومد از هفت صبح تا الان تمومش نکردم و هی بک زدم تا مثلا با دقت گوش کنم:|

     

     

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۲ آذر ۹۹

    گاهی..

    گاهی دلم میخواهد 

    بگذارم بروم!

    بی هرچه آشنا...

    گوشه دوری گمنام

    حوالیِ جایی بی اسم

    گاهی واقعا خیال میکنم

    روی دست خدا مانده ام..

    خسته اش کرده ام!

     

    سیدعلی صالحی

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹

    یک قدم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹

    کتابچین

    به دعوت دوست عزیزم بانوچه کلی فکر کردم که راجع به چه کتابی بنویسم در آخر تصمیم گرفتم خلاصه ی چند تا از کتاب هایی که دوست داشتم رو بهتون بگم

    جستارهایی در باب عشق

    دیدن ورای آدم ها آسان است ولی ما را به جایی نمی‌رساند به عبارت دیگر چه آسان و چه بی فایده در افراد عیب میابیم آیا وقتی عاشق می شویم بعضاً به این دلیل نیست که حتی به بهای کوری خودمان در این فرآیند و آن لحظه خواسته ایم دیدن ورای آدمها را نفی کنیم؟ اگر  بدبینی و عشق دو گزینه متقابل باشند آیا عاشق شدن ما به این دلیل نیست که می‌خواهیم از موضع ضعف بدبینی نجات یابیم؟

    همونطور که از اسم کتاب و متن پشت جلد کتاب مشخصه این کتاب در مورد تجربیات ، احساسات و بعضا اشتباهاتی هست که زمان عاشقی تجربه میکنیم تمام بخش‌های این کتاب به زبانی روان شرح داستان نویسنده است تا شما را به خواندن کتاب جذب کند

     

    دختری که رهایش کردی

    میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشت میسپاری؟ یه جورایی بهت خوش آمد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می‌آمد. به زودی میتونستم ادوارد را ببینم. ما تو اون دنیا بهم می رسیدیم چون مطمئن بودم که خدا مهربونه خدا هرگز انقدر بی‌رحم نیست که ما را از تسکین اون دنیا محروم کنه.

    این رمان روایتی است از دو زن یکی در گذشته و دیگری در آینده که به یکدیگر مرتبط می شوند. داستان دلچسبی داره من که لذت بردم

     

    از حال بد به حال خوب

    کتاب قطوری هست ولی خیلی می تونه به اصلاح نقص های درونی مون کمک کنه یه جورایی شبیه یه دایره المعارف که هر موقع که بهش نیاز داشتید میتونید برید سراغشون صفحه ای که مورد نظرتون هست رو باز کنید و بخونید

     

    پدر پولدار پدر بی پول

    هر دو پدر من معلم بودند پدر پولدارم درسی به من داد که تمام عمر همراهم بود و آن ضرورت بخشندگی و دستگیری از مردم بود. پدر تحصیل کرده ام به ضرورت زمان و اطلاعاتش چیزهای زیادی به من یاد داد اما تقریبا هیچ گاه پولی به کسی نبخشید همانطور که گفتم او معمولاً می‌گفت وقتی خواهد بخشید که پولی اضافه باشد و مسلم است که به ندرت چنین اتفاقی می‌افتاد. پدر پولدارم همپای آموزش هایش بخشش می کرد او سرسختانه بر بخشش ۱۰ درصدی حقوقش برای امور خیریه اعتقاد داشت همیشه می‌گفت" اگر می خواهی چیزی را به دست آوری اول باید آن را ببخشی "خودش هر زمان پول کم می آورد به کلیسای محل یا انجمن خیریه مورد علاقه اش پولی می‌داد.

    مگه میشه این کتاب خوند و لذت نبرد؟:) 

     

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    گمونم این منم

    چند وقت پیشا چالشی برگزار شد از ایدش خوشم اومد و تصمیم داشتم اولین فرصت اجراش کنم. پس میخوام خودمو توصیف کنم

     

    اول از همه: یک همیشه محافظه کار سختگیر

    آدمیم که از نظرم حریم واژه ای که به همه ابعاد زندگی مربوطه و باید حفظ بشه و این خودمم که باید حریم های زندگیمو حفظ کنم. برای همین زمانی که به حریم هام از طرف کسی هجمه وارد میشه گارد دفاعی میگیرم،

    خونه و خانواده یکی ازون چیزاست که بنظرم به شدت شخصیه، و برام مهمه، برای همین تاحالا پیش نیومده کسی ببینه من فضای مجازی به خانواده و عزیزانم تبریک بگم از هدیه هام عکس بزارم یا از دونفره هامون، یا اینکه حتی بخوام به مادر و پدرم هیچ تبریکی بگم! این چنین موارد یا وجود ندارن یا خیلی انگشت شمارن، اشتباه نکنید، بی احساس نیستم بلکه به شدت خانواده ایم و احساسی و همین منه سختگیر جلوی اونا به شدت شکننده و عاطفیم. اما از نظرم دلیل نداره با کسی به اشتراک گذاشته شه. دوست دارم دنج بمونه!و فقط برای خودم! 

     

    یک مهربون با رگه های خودخواهی

    این بنظرم تو وجود هممون هست. همه! به وضوح در خودم و خیلیا دیدمش، کی؟ وسط یه مشاجره درحالی که حس میکردم چه مظلومانه مورد ظلم واقع شدم بعد شنیدن حرفای طرف مقابل دیدم بینگو! نه تنها مورد ظلم واقع نشدم که ظالم هم بودم این ناخودآگاه به طرز عجیبی از مهربونیتون سواستفاده می‌کنه با قرار دادن دائمی شما در جایگاه مظلوم و دلشکسته مانع دیدن روی دیگه قضیه میشه. که خود شما با وجود حسن نیت و مهربونیتون درحالی که فکر میکنید در حق دل شکستتون جفا شده نفهمید بخشی در نهانتون که نمیشناسیدش خود ظالم و هیولا این قضیه است،

    آدم مهربونیم تاب ناراحتی کسی ندارم، اما چندوقتیه متوجه اون باطن خود مظلوم بینی شدم که سال هاست توی اتفاقات باعث میشد فکر کنم درحقم جفا شده. الان ولی وقتی کسی بهم بدی می‌کنه، دلم میشکنه حتی اگه دلیلشو ندونم، سریع به خودم میگم دست از نقش مظلوم هارو بازی کردن بردار، اگه حقت بود پس اروم باش اگرم مطمئنی نبود پس بس کن قوی باش! هرچی هستی باش ولی دیگه اون مظلوم زندگی نباش 

     

    مولتی تسک خودکم‌بین مبتلا به کمال گرایی

    آدم تک بعدی نیستم،ابدا! یعنی اصلا اینجوری ساخته نشدم توی کلاسام همیشه اول بودم توی کارم ولی خود کم بینی و کمال گرایی مفرط باعث میشه همیشه  فکر کنم توی کار باید خیلی حرفه ای تر باشم تا اونارو توانایی خودم حساب کنم. و از کجا میفهمم خودکم‌بینم ؟ازونجایی که ادمایی میبینم که با نصف توانایی من سراغ کارایی میرن که من خودمو دراون حد توانمند نمی‌دونستم ناگفته نماند یجور احساس مسئولیت زیادیم قاطیشه که مانعم میشه. هرچی هست خوب نیست

     

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱ آذر ۹۹

    اینجوری تبریک میگن(رمز به دوستانی که بشناسم داده میشود:))

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۳ آبان ۹۹

    گاهی بساط عیش خودش جور میشود

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹